آنه...
تکرار غریبانهی روزهایت چگونه گذشت
وقتی روشنی چشمهایت در پشت پردههای مه آلود اندوه پنهان بود
با من بگو از لحظهلحظههای مبهم کودکیت,
از تنهایی معصومانهی دستهایت
آیا میدانی که در هجوم دردها و غمهایت و در گیرودار ملالآور دوران زندگیات حقیقت زلالی دریاچهی نقرهای نهفته بود؟
آنه...
اکنون آمدهام تا دستهایت را به پنجهی طلایی خورشید دوستی بسپاری و در آبی بیکران مهربانیها به پرواز درآیی
و اینک آن شکفتن و سبز شدن در انتظار توست
در انتظار تو......