کسی پای دلم را ابتدای راه میگیرد
زبانم در ادای بای بسمالله میگیرد
نمیدانم خوشیهایم چرا اینقدر کوتاه است
چرا هرگاه میخندم، دلم ناگاه میگیرد؟
چرا وقتی پلنگ من هوای آسمان دارد
همیشه ابر میآید، همیشه ماه میگیرد؟
خزان میخیزد و با پنجههای خشک و چوبینش
گلوی سبز را در بطن رُستنگاه میگیرد
دلم در حسرت بالاترین سیبِ درخت توست
ولی دستم به خار شاخهای کوتاه میگیرد
تو در بالاترین جای جهانی ماه من، اما
چرا چشمم سراغت را ز قعر چاه میگیرد؟
محمدرضا طاهری