چیزهایی که فکر می‌کنم، حس می‌کنم و درک می‌کنم

دوشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۰۶ ق.ظ مصطفی سبیلو
بی‌دلیل

بی‌دلیل

کسی پای دلم را ابتدای راه می‌گیرد

زبانم در ادای بای بسم‌الله می‌گیرد


نمی‌دانم خوشی‌هایم چرا اینقدر کوتاه است

چرا هرگاه می‌خندم، دلم ناگاه می‌گیرد؟


چرا وقتی پلنگ من هوای آسمان دارد

همیشه ابر می‌آید، همیشه ماه می‌گیرد؟


خزان می‌خیزد و با پنجه‌های خشک و چوبینش

گلوی سبز را در بطن رُستنگاه می‌گیرد


دلم در حسرت بالاترین سیبِ درخت توست

ولی دستم به خار شاخه‌ای کوتاه می‌گیرد


تو در بالاترین جای جهانی ماه من، اما

چرا چشمم سراغت را ز قعر چاه می‌گیرد؟


محمدرضا طاهری

۲۲ دی ۹۳ ، ۰۰:۰۶ ۰ نظر
مصطفی سبیلو
دوشنبه, ۸ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۵۵ ق.ظ مصطفی سبیلو
هر آن ...

هر آن ...

چیست اندر دل تو  ؟

چیست اندر دل من؟

چیست در همهمهٔ مبهم عشق ؟

چیست در شوق نفس‌های سحر ؟

چیست در تو؟ 

چیست در یاد تو چیست ؟

که مرا می‌کاود

که مرا می‌پاید

بعد هر مرگ شبانگاه مرا می‌زاید

چیست در عشق تو چیست؟

تو چه کردی با من؟

پر ز تلواسه و شوقم هر آن

پر ز عشق

لبریز معما هر آن

لحظه‌های مبهم دلواپسی

لحظه‌های عاشقانه با تو بودن

لحظه‌های پر تپش

لحظه‌های پر ز شوق

...

با تو هر آن بوی باران می‌دهم

بوی لاله 

بوی آب

...

کاش می‌شد با تو بودم هر آن

کاش می‌شد 

کاش...

۰۸ دی ۹۳ ، ۱۱:۵۵ ۲ نظر
مصطفی سبیلو
چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۳، ۰۹:۱۵ ق.ظ مصطفی سبیلو
دل بسپار ...

دل بسپار ...

دل بسپار ...

به آتشی که نمی‌سوزاند
ابراهیم را

و دریایی که غرق نمی‌کند
موسی را

نهنگی که نمی‌خورد
یونس را

کودکی که مادرش او را
به دست موج‌های نیل می‌سپارد
تا برسد به خانه تشنه به خونش

دیگری را برادرانش به چاه می‌اندازند
سر از خانه عزیز مصر درمی‌آورد

آیا هنوزم نیاموختی؟!
که اگر همه عالم
قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد،
نمی‌توانند

پس ...
به تدبیرش اعتماد کن
به حکمتش دل بسپار
به او توکل کن
و به سمت او قدم بردار
۰۳ دی ۹۳ ، ۰۹:۱۵ ۰ نظر
مصطفی سبیلو
پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۳، ۰۸:۱۵ ب.ظ مصطفی سبیلو
حکایت دار آویختن منصور حلاج

حکایت دار آویختن منصور حلاج

هر کس سنگی می‌انداخت؛ شبلی را گلی انداخت،  حسین  آهی کرد. گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آن که آن‌ها نمی‌دانند، معذورند؛ از او سختیم می‌آید که او می‌داند که نمی‌باید انداخت.

.

.

.

بایزید گفت: چون او را دار زدند. دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازهٔ بردار آویخته‌اش نماز کردم. چون سحر شد و هنگام نماز صبح، هاتفی از آسمان ندا داد که ای بایزید از خود چه می‌پرسی؟ پاسخ دادم: چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد: او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم. تاب نیاورد و فاش ساخت. پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد

۲۷ آذر ۹۳ ، ۲۰:۱۵ ۱ نظر
مصطفی سبیلو
سه شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۸:۲۱ ق.ظ مصطفی سبیلو
دل‌خوشی‌ها کم نیست

دل‌خوشی‌ها کم نیست

روزگارم این است

دل‌خوشم با غزلی

تکه آبی، نانی

جملهٔ کوتاهی

یا به شعر نابی

و اگر باز بپرسی گویم:

دل‌خوشم با نفسی

حبه قندی، چایی

صحبت اهل دلی

فارغ از همهمهٔ دنیایی

دل‌خوشی‌ها کم نیست

دیده‌ها نابیناست ...

۱۸ آذر ۹۳ ، ۰۸:۲۱ ۱ نظر
مصطفی سبیلو